چیزی به محرم نمانده است. از این طرف هم، چند روزی نیست که از عید غدیر میگذرد. حالا که در این میانهایم، تصمیم گرفتم داستان حیرتانگیزی را برایتان تعریف کنم.
یادم هست بچه که بودم مادرم نمیگذاشت پیراهن مشکیام همیشه تنم باشد و مثلا با آن بخوابم یا... . از تکیه که برمیگشتیم میگفت که عوضش کنم. و وقتی میپرسیدم چرا؟ میگفت لباس عزای امام حسین احترام دارد. پیرهنی که با آن برای امام حسین سینه زدی متبرک است!
آن موقع سکوت میکردم و گاهی شاید با اکراه درش میآوردم. و شاید هم در دلم، در همان عالم کودکی میخندیدم.
امروزه هم احساس میکنم اگر برای خیلیها این حرف را بزنی، بخندند. نه که همه چیز منطقی شده و بدون دلیل نمیشود حرف زد!! همه میگویند که ای آقا این حرفهای عوامانه را رها کن.
اما من تازه همین امروز، بعد از آنکه داستان آقای جمال الدین خلعی را خواندم، یک چیزهایی برایم روشن شد. تازه فهمیدم مادرم رعایت چه چیزی را میکرد. راستش را بخواهید کمی جا هم خوردم.
من تازه فهمیدم که امام حسین با همه چیز و همه کس فرق دارد. امام حسین چیزی مثل اکسیر است. امام حسین فرقش با بقیه این است که دیگران فقط جان دارند ولی امام حسین جانبخش هم است. و پرعجبتر اینکه امام حسین به هر چیزی که برای او باشد جان میدهد. هر چیز!
من تازه فهمیدم که همه پیراهنهای مشکی که برای محرم است، زندهاند.
من امروز تازه فهمیدم که آن گرد و غباری که جمال الدین را نجات داد هم زنده بود. چون یک جورایی به امام حسین ربط داشت. آخر مگر مرده میتواند کاری بکند؟ تا چه رسد به اینکه کسی را نجات دهد؟!
بیشتر از این بیتابت نگذارم. جمال الدینِ داستانِ من، چیزی حدود 750 سال قبل به دنیا آمد، آن هم بعد نذر و نیازهای مادرش. او بچه همین نزدیکیهای ما، همین شهر حلّهی عراق بود.