زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اِکراه نیست ...
اگـــر عــاشــقـانـــه هـــوادار یــــاری
اگـــر مــخـلــصانـــه گرفــتــار یــــاری
اگـــر آبــرو مـیگــذاری بـــه پـــایـــش
یقینا یقینا خریدار یاری ...
پی نوشت: دل آشفته بودن دلیل کمی نیست ...
خیلی بی تاب بود. ناراحتی در چهره اش موج می زد. پرسیدم: چیزی شده؟! ابراهیم با ناراحتی گفت: دیشب با بچه ها رفته بودیم شناسایی، تو راه برگشت، درست در کنار مواضع دشمن، ماشاءالله عزیزی (از معلمین با اخلاص و با تقوای گیلان غرب بود که از روز آغاز جنگ تا روز پایانی جنگ، شجاعانه در جبهه ها و عملیات ها حضور داشت و پس از آن در سانحه رانندگی به یاران شهیدش پیوست) رفت روی مین و شهید شد. عراقی ها تیراندازی کردند. ما هم مجبور شدیم برگردیم.
علت ناراحتی اش را فهمیدم. هوا که تاریک شد حرکت کرد. نیمه های شب هم برگشت. خوشحال و سرحال. مرتب فریاد می زد، امدادگر، امدادگر سریع بیا ماشاءالله زنده است!
بچه ها خوشحال بودند. ماشاءالله را سوار آمبولانس کردیم. اما ابراهیم گوشه ای نشسته بود به فکر! کنارش نشستم. با تعجب پرسیدم: تو چه فکری!؟ مکثی کرد و گفت: ماشاءالله وسط میدان مین افتاده بود. نزدیک سنگر عراقی ها. اما وقتی به سراغش رفتم آنجا نبود.
کمی عقب تر پیدایش کردم. دور از دید دشمن. در مکانی امن! نشسته بود منتظر من.
خون زیادی از پای من رفته بود.
بی حس شده بودم. عراقی ها اما مطمئن بودند که زنده نیستم. حالت عجیبی داشتم. زیر لب فقط می گفتم: یا صاحب الزمان ادرکنی
هوا تاریک شده بود، جوان خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم.
مرا به آرامی بلند کرد. دردی حس نمی کردم. از میدان مین خارج شد. در گوشه ای امن مرا روی زمین گذاشت. آهسته و آرام.
بعد گفت: کسی می آید و تو را نجات می دهد. او دوست ماست!
لحظاتی بعد ابراهیم آمد. با همان صلابت همیشگی. مرا به دوش گرفت و حرکت کرد. آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خود معرفی کرد. خوشا به حالش
اینها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از گیلان غرب