
قرآن را تفسیر کردند ...
آیهـ آیهـ ... شرح کردند ...
شرحه شرحه ...
ورق ورق ...
اربا اربا ..

قرآن را تفسیر کردند ...
آیهـ آیهـ ... شرح کردند ...
شرحه شرحه ...
ورق ورق ...
اربا اربا ..

قول حسین(علیه السلام)، قول است
گفته بود به کوفیان می آیم
آمد کوفه
حتی با سر بریده …!
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام…

عقل می گوید بمان و عشق می گوید برو...
واین هر دو، عقل وعشق را، خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود.
در روز هشتم ذی الحجه، یوم الترویه، امام حسین آگاه شد که عمرو بن سعید بن عاص با سپاهی انبوه به مکه وارد شده است تا او را مخفیانه دستگیر کنند و به شام برند و اگرنه ... حرمت حرم امن را با خون او بشکنند.
آنان که رو به سوی قبله خویش نماز می گزارند معنای حرمت حرم امن راچه می دانند؟ کعبه آنان که درمکه نیست تا حرمت حرم مکه را پاس دارند؛ کعبه آنان قصر سبزی است در دمشق که چشم را خیره می کند. آنجا بهشتی است که در زمین ساخته اند تا آنان را از بهشت آسمانی کفایت کند... و از آنجا شیطان بر قلمرو گناه حکم می راند، بر گمگشتگان برهوتِ وهم ، بر خیال پرستانی که در جوار بهشت لایتناهای رضوان حق، سر به آخور غرایز حیوانی و دل به مرغزارهای سبزنمای حیات دنیا خوش داشته اند، حال آنکه این همه، سرابی است که از انعکاس نور در کویر مرده دل های قاسیه پیدا آمده است .
کعبه قبله احرار است . رستگان از بندگی غیر؛ اما اینان بت خویشتن را می پرستند.
امام برای اعمال حج احرام بسته است و لکن اینان احرام بسته اند تا شمشیرهای آخته خویش را ازچشم ها پنهان دارند ...
شکستن حرمت حرم خدا برای آنان که کعبه را نمی شناسند چندان عظیم نمی نماید و اگر با آنان بگویی که امام حسین(ع) برای پرهیز از این فاجعه مکه را ترک گفته است در شگفت خواهند آمد...
اما آن که می داند حرم خدا نقطه پیوند زمین و آسمان است ، درمی یابد که شکستن حرمت حرم آن همه عظیم است که چیزی را با آن قیاس نمی توان کرد. بلا در کمینِ نزول بود و ابرهای سیاه ازهمه سو ، شتابان ، بر آسمان دره تنگ مکه گرد می آمدند و فرشتگانِ همه آسمان ها در انتظار کلام « کُن » بی قرار بودند ؛ و اذا قضی امرا فانما یقول له کن فیکون . در میان « کُن » و « یکون» تنها همین « فا » ( ف )فاصله است ، و آن هم در کلام ، نه در حقیقت . آیا امام که خود باطن کعبه است ، اذن خواهد داد که این بدعت عظیم واقع شود و حرمت حرم باخون او شکسته شود؟ ... خیر.
امام حج را با نیت عمره مفرده به پایان بردند و آنگاه عزم رحیل را با کاروانیان در میان نهادند: « الحمدلله ، ماشاءالله و لا قوه الا بالله و صلی الله علی رسوله ... مرگ ، بر بنی آدم ، چون گردن آویزی بر گردن دختری زیبا آویخته است ، و چه بسیار است وَلَه و اشتیاق من به دیدار اسلافم ، چون اشتیاق یعقوب به دیدار یوسف ؛ و برای من قتلگاهی اختیار شده است که اکنون می بینمش . گویا می بینم که بند بند مرا گرگان بیابان ، بین نواویس و کربلا از هم می درند و از من شکمبه های خالی و انبان های گرسنه خویش را پر می کنند .» «گریزگاهی نیست از آنچه بر قلم تقدیر رفته است . رضایت خدا ، رضایت ما اهل بیت است ؛ بر بلایش صبر می ورزیم و او نیز با ما در آنچه پاداش صابرین است وفا خواهد کرد . اگر پود از جامه جدا شود، اهل بیت نیز از رسول خدا جدا خواهند شد ... آنان در حظیره القدس با او جمع خواهندآمد ، چشمش بدانان روشن خواهد شد و بر وعده ای که بدانان داده است وفا خواهد کرد . اکنون آن که مشتاق است تا خون خویش را در راه ما بذل کند و نفس خود را برای لقای خدا آماده کرده است ... پس همراه با عزم رحیل کند که من چون صبح شود به راه خواهم افتاد . ان شاءالله .»
ور بپرسی راست، گویم راست ...
میتوانست او اگر میخواست.

حدود ده تا بچه کوچیک، دختر و پسر که معلوم بود فروشنده هستن میخواستن سوار اتوبوس بشن ولی خب چون اتوبوس های این خط شخصی شده آقای راننده اجازه ی سوار شدن را به این کودکان نداد و با لحن بدی باهاشون برخورد کرد آنها هم فقط معصومانه نگاه کردند ...
چه فرقی بین این کودکی که اجازه ی سوار شدن به اتوبوس را هم ندارد با کودکی که سوار ماشین 500 میلیونی میشه هست؟
چه فرقی بین این کودکی که پاهایش را در سرمای زمستان با اگزوز ماشین گرم میکند با کودکی یا نه اصلا با من ای که شاید تو زمستون اصلا سرمایی را متوجه نشوم هست؟ ....


شنیده ای می گویند چنان میزنمت که یکی از از من بخوری یکی از دیوار!؟
آری حتما شنیده ای اما شنیدن کی بود مانند دیدن؟
شنیدن هر چقدر هم سخت باشد هیچگاه به طاقت فرسایی دیدن نخواهد بود.
آخر بابا شنید زینب شنید ما هم شنیدیم اما تنها حسن دید!
تنها حسن دید و باز هر چقدر هم که دیدن سخت باشد مثل خوردن نیست که حسن بگوید : مادر کجا می روی؟! خانه از این طرف است ...
اینجا که منم
آخرین روز ِ مجالس ِ حسین (ع) که می شود٬
روضه دست شکسته ی مادر می خوانند
و آخرین روز ِ مجالس مادر...
روضه دست های بریده برادر!! ...

حسین همچنان در کنار پیکر عباس نشسته است که عباس از پیکر خود برمیخیزد. افواج بیشمار ملائک، با هودجهایی از نور و چهرههایی سرشار از شور و سرور، او را چون نگین در حلقه حضور میگیرند.
عباس اگرچه همهشان را به روشنی و وضوح میبیند اما چشم از چراغ حسین بر نمیدارد. انگار ناخودآگاه و بیاراده در باشکوهترین و نورافشانترین هودج نشانده میشود و صدایی نرم و لطیف در گوشش طنین میافکند: برویم.
عباس که همچنان سراپای نگاهش مجذوب حضرت حسین است با اراده و خودآگاه میپرسد؛ کجا!؟
و ملائک گویی که یک تناند تکثیر شده در هزاران هزار، با دست نشان میدهند و به زبان – یکصدا - میگویند: بهشت!
عباس به خود یا به آنان میگوید: این خلاف ادب، خلاف مروت، خلاف اخوت، خلاف ارادت، خلاف مواسات و خلاف عاشقی است که من پیش از حسین قدم به بهشت بگذارم. و بعد با لحنی که از حضور آشکار و استوار پاسخ در دل سوال حکایت میکند، میپرسد:
- اگر حسین پشت سر است، اصلا بهشت پیش رو کجاست؟ به چه معناست!؟
عباس که اکنون میان او و زمین هزاران گام فاصله افتاده است محکم و قاطع میگوید:
- اگر به اختیار من است، قدم از قدم بر نمیدارم. من بی حسین کیستم!؟ من بی حسین نیستم.
و پیش از اتمام آخرین جملهاش؛ «مبدأ و مقصد من...» خود را در جایگاه پیشین و در کنار حسین میبیند و ادامه میدهد:
«... شمایید! حسین جان! مولای من!»
نگران حسین مباش عباس من! روشنی دیده و دلم! بیا پسرم! بیا عباس من! نگران حسین مباش! تا ساعتی دیگر او نیز به ما میپیوندد.
مرا دریابید مولایم! یاری ام کنید برادرم! جرأت نگاه به حقیقت پیش رو را ندارم. ظرف طاقتم، ظرف وجودم و ظرف هستیام، کوچکتر از آن است که بتواند حقیقت بیهمانند فاطمی را در خود جای دهد.
من کیام!؟ کوه هم اگر باشد متلاشی میشود در تلاقی با این تجلی. «جعله دکاً».
اگر همه عمر شما را معشوق خود میشناختم، مراد خود میخواستم، امام خود میدانستم، مریدانه و سالکانه به شما مینگریستم، در این لحظه محتاج وجه دیگری از وجوهتان هستم. طالب مقام اخوتتان هستم.
اکنون فقط برادری است که میتواند به من قوت و اعتماد ببخشد و مرا از این اعجاب و التهاب طاقتسوز برهاند.
باید سلام کرد.
ولی چگونه باید سلام کرد به کسی که مضمون سلام، مرهون سلم اوست!؟
ولی در بضاعت مزجات ما که چیزی بیش از سلام و برتر از سلام نیست!؟
مگر که این کم خود را با زیاد خداوند که مبدا و معاد سلام است بیامیزیم و همه را یکجا به دامان سلامت نشان شما بریزیم.
- پس سلام خداوند رحمان بر شما ای بانوی زمین و زمان و هفت آسمان! ای مضمون تسبیح فرشتگان! ای راز آفرینش!
سلام عباس من! سلام خدا بر تو! سلام فرشتگان مقرب و رسولان مرسل و بندگان صالح خدا بر تو! سلام تمامی شهیدان و صداقتمداران و پاکنهادان و پاکزداگان بر تو!
میدانستم. یقین داشتم که دل از حسین نمیکنی و دعوت بهشت و فرشتگان را اجابت نمیکنی. و نیز هم یقین داشتم که دست رد به دعوت من نمیزنی.
بیا عباس من! نگران حسین مباش! تا ساعتی دیگر او نیز به ما میپیوندد. اما او هنوز کارش در زمین به سرانجام نرسیده است. او تا تمام پرندگان دست پروردهاش را پرواز ندهد و از رسیدنشان به مقصد مطمئن نشود، پا از زمین بر نمیدارد. پس بیا که او هر چه زودتر خیالش از وصال تو آسوده گردد و از پای پیکرت برخیزد. خودت که بدرقه تکتک شهیدانش را شاهد بودی.
حضرت حسین برای وداع آخر به سمت خیمه ی سجاد گام برمی دارد.یال خیمه را کنار می زند و واردمی شود.زینب نیم خیز و دو زانو در کنار بستر سجادبه تیمار نشسته است.سجاد ناگهان ورود کسی را دریافت.پلک های سنگین وتب دارش را به زحمت می گشاید.بی مقدمه از پدر می پرسد:از عمویم عباس چه خبر؟او در انتظار پاسخ سؤال چشم به لب های پدر دوخته و پدر هم چاره ای جز انتقال خبر ندارد.پدر گزارش همه ی فجایع را در یک جمله خلاصه می کند:همین قدر بگویم که ما مانده ایم، از همه ی مردان.من وتو ...فقط...
عباس من! اکنون که چشمانت بازتر شده، میبینی که من فقط لحظه فروافتادنت از اسب نبود که سراغت آمدم و سرت را به دامن گرفتم.
آن زمان که مشک بر دوش به سوی خیام میتاختی و راه مشک را از میان هزاران شمشیر آخته میگشودی و با نجنگیدنت، دلیرانهترین صحنه عالم را بر صفحه زمین ترسیم میکردی، من به تماشای تو ایستاده بودم و برای اینهمه رشادت، لاحول و لا قوة الا بالله میگفتم.
آن زمان که با اسب در کنار شریعه ایستاده بودی و تصویر حسین را بر آب به کف گرفته خویش، تماشا میکردی، من، تو و حسین را در قاب اخوت میدیدم و از مواساتت نسبت به حسین بر خود میبالیدم. آن زمان که خواهش نگفته سکینه را با نگاه مهرآمیزت، پاسخ میگفتی، من با تو و در کنار تو بودم و گرمای عطوفتت را حس میکردم.
در آن شب که حسین بیعتش را از اصحاب برداشت، بودم و پاسخ تو را شنیدم و به بصیرت نافذ و صلابت ایمانت، آفرین گفتم.
وقتی که مولا علی، در آستانه عزیمت همه فرزندان را به دور خویش حلقه کرد، من در کنار شما بودم و تقسیم نگاه مهربانش را میان شما میدیدم.
وقتی که حضرت مولا دست تو را در دست زینب گذاشت و دست زینب را در دست تو و دست خود را بر دستهای شما، من نفسی از سر راحتی کشیدم.
«پسرم! عباسم! این امانت من نزد تو! مبادا کوتاهی کنی در حفظ و صیانت از او.»
هنوز کلام مولا به پایان نرسیده، اشک در چشمهای تو حلقه زد، بر گونههایت جاری شد و پهنای صورتت را فراگرفت:
«منتپذیرم پدرم! که او و کلام شما را بر چشم بگذارم.»
و حقیقتا به عهدت وفا کردی عباس من! بر دلت که همواره منزل امن زینب بود، دیده را هم افزودی.
و زینب حق داشت که با برخاستنت از زمین فرو بریزد. چون خیمه بیعمود. و نالهاش به آسمان برخیزد. و زینب، حق دارد اگر هنگام سوار شدن بر مرکب اسارت، از اعماق جگر فریاد بر آورد:
برادرم! عباسم! برخیز و رکاب بگیر برایم!
اکنون که چشمانم را بازتر کردهاید و به من بصیرتی برتر و افزونتر بخشیدهاید میتوانم حضورتان را در کنار گهواره کودکیام به روشنی ببینم و بشنوم که همدم و همنفس مادرم، مادر دیگرم، برایم شعر تعویذ میخوانید و حتی ببینم و بشنوم که با حضور و ترنمتان، همنوایی ملائک را بر میانگیزید.
عباس من! اکنون به روشنی میتوانی ببینی. ببین!
این بشیر است که به امر سید الساجدین وار شهر مدینه می شود تا از اخبار کربلا بگوید و خبر ورود کاروان را به گوش اهل مدینه برساند.بشیر در کوچه ها و محله های مدینه می چرخد،جار می زند و مردم را به شنیدن مهم ترین خبر عالم دعوت می کند. مردم از زن و مرد و پیر و جوان سراسیمه از خانه هایشان بیرون می ریزند و خود را به مسجد النبی می رسانند. بشیر پیش از بیان خبر بغضش می ترکد و با فغان وضجه و گریه و آه نوحه می سراید.مردم یکپارچه هویه می کنند و او از وقایع کربلا می گوید،از خبر کشتار و غارت و مظلومیت و اسارت و....تا خبر کاروان باز ماندگان که اینک به آستانه ی مدینه رسیده اندو سالارشان زینب است.بانوی بانوان جهان و علی بن الحسین سرور ساجدان و امام عابدان.بشیر خبر را محله به محله جار می زند تا هیچ کس بی خبر نماند.اما ....گویا ام البنین است که بشیر از دیدنش پرهیز می کند.بشیر در پیچ یک کوچه درست در مقابل ام البنین قرار می گیرد.راهی برای گریز نیست.ام البنین پریشان و آشفته می پرسد:از کربلا چه خبر؟بشیر جویده زیر لب می گوید: در کربلا یکی دو تن از فرزندان شما نیز به مقام رفیع شهادت ...ام البنین بلندتر و بی تاب تر می گوید:همه ی فرزندان من فدای ابا عبد الله،از حسین چه خبر؟بشیر خبر شهادت مولا را بی پروا آغاز می کند...ولی .....به پایان نمی برد چون حسین را آنچنان که باید نمی شناسد و جایگاهش را در قلب ام البنین نمی داند. ام البنین صیهه می زند و چهره می خراشد،متلاشی می شود و بر زمین می افتد.بشیر تازه می فهمد که خبر شهادت چهار پسر در مقابل خبر شهادت حسین جایی برای گفتن وشنیدن ندارد.درود بر مادر تو عباس!به یقین بار مصیبتی چنیین سهمگین بر دوش یک انسان حتی به بزرگی ام البنین قابل حمل نیست.
ببین که مصیبت عاشورا بزرگترین مصیبت عالم است و بزرگتر از ظرف عالم و آدم.
ببین که ثقل این مصیبت اعظم، چگونه تقسیم شده است میان آسمان و انسان و فرشتگان و امامان و انبیا و اولیا و صدیقین و شهدا و صالحین.
و اگر نبود دست حکمت خداوند ارحمالراحمین، چه میآمد بر سر اهالی آسمان و زمین از این مصیبت سنگین!؟
... خودت، نامت و یاد و خاطرهات آنقدر برای خاندان عصمت، ارجمند است که تمام فرزندانم تا قیامت، به احترام نامت، تمام قد قیام خواهند کرد و سلام و درود و دعایشان را به جسم و روح با شکوهت نثار خواهند ساخت.
تا بدانجا که فرزندم مهدی منتقم، خود را ملزم میشمارد که در هر کجا نامی از تو میآید یا ذکری از تو میرود، حضور بیابد و یادآورانت و داغدارانت و مویهگرانت را عزیز بدارد.
پسرم! عباسم! عباسی که با دستهایت گره از ابروان حسین میگشودی و با حضورت، به وجهالله؛ چهره حسین، قرار و آرام میبخشیدی.
همان خدایی که خون حسین را – و خود حسین را – ثارالله نامید، همان خدایی که روی حسین را – و خود حسین را – وجهالله پسندید، به تو عنوان بابالحوائج خواهد بخشید.
تو را همین منزلت و افتخار بس که وارث سلطنت پدر – سلاماللهعلیه – در ملک یداللهیاش خواهی بود و تا قیام قیامت با دستهای بیبدیلت، گره از کار خلایق خواهی گشود و هرچه غم و اضطراب و اندوه را از قلب عارفان و زائرانت خواهی زدود.
ولی نه. تو را همین منزلت و افتخار نه بس.
افتخار تو در عالم باقی، بسیار افزونتر از جهان فانی خواهد بود و منزلت حقیقیات فقط در قیامت، رخ خواهد نمود.
در آن محشر کبری و عرصه واویلا که مادر، فرزند خود را زمین میگذارد و برادر، برادرش را از یاد میبرد، هر پیامبری غم امتش را میخورد و تلاش میکند که پیروانش را از آن مهلکه عظمی به در برد.
در این میان، پدرم که سیدالمرسلین است و خاتمالنبیین – علیه افضل صلوات المصلین – به تناسب وجودش که رحمةللعالمین است و آشکارترین مجلای مهر خداوند در زمین، بیش از دیگران، دغدغه خلایق را دارد و غصه امتش را میخورد. پس توسط مولایم امیرالمومنین مرا به صحنه محشر فرا میخواند تا همه هر آنچه داریم به وثاق شفاعت بگذاریم و بحار رحمت خداوند را به جوشش در آوریم.
وقتی امیر مومنان از من سوال کرد که در این فزع اکبر چه میآوری برای وثیقه نهادن و شفاعت کردن و سوگند دادن و آمرزش و رحمت طلبیدن، من تنها و تنها به دستهای بریده تو اتکا و استناد خواهم کرد.
تنها و تنها به دستهای گرهگشای تو پسرم! عباسم!
راستی! این مکان به چشمت آشنا نیست!؟ نگاه کن!
- چرا سالارم! مهربانترین مادر عالم! اینجا همان بهشتی است که مولایم حسین، شامگاه پیش نشانمان داد و جایگاه هر کس را... مولایم حسین!... وای بر من! این همه وقت بیخبر ماندم از سرورم و برادرم...
- نه عزیز جان و دل! زمان آنچنان که فکر میکنی سپری نشده. نگاه کن! حسین نشسته در کنار پیکر تو و هنوز حسین پیاله اشک بدرقهات را بر زمین نیفشانده است.
- اگر حسین آنجاست که هست پس چرا صدایش از این سمت به گوش میرسد. این صدا، صدای حسین است. صدای آشنای حسین:
فادخلی جنتی...
به رغم همة نگذاشتنها، به یاد حسین.
